ملا برای خرید الاغ به بازار رفته بود. بازار پر بود از چمعیت و همه داشتند خر می خریدند.یک نفر که تازه از شهر آمده بود با افاده گفت:((اینچا چز خر و دهاتی چیزی پیدا نمی شود.)) ملا پرسید:((مگر تو دهاتی هستی?)) طرف گفت:((نه)) ملا گفت:((پس حتما آن یکی هستی.))
قطره قطره دانه دانه اشک لرزانم چکیده
از دو چشمم تا به چانه جوی باریکی کشیده
پیش چشمم گشته پیدا آسمان پرستاره
لانه کرده مرغ غم ها در نگاه من دوباره
من چه دارم؟ صد ستاره در شب ظلمانی غم
غم ندارم گشته پاره بند مرواید اشکم
( شکوه قاسم نیا )
یک روز مردی از ملا پرسید:((آدم ها تا کی می زایند و می میرند؟)) ملا جواب داد:((تا وقتی که بهشت وجهنم پر شود!))
گدیی به در خانه ای رسید. در را کوبید و چیزی خواست.شخصی از درون خانه گفت:((ببخش اهل خانه نیستند.))
گدا گفت:((من پاره ای نان میخواهم. نه همصحبتی و معاشرت اهل خانه را!))
برگرفته از کتاب ((بهارستان جامی))ا